نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسا در جشن تولد پسر عمو مهدی

  دیشب من و پارسا و بابا مجتبی به همراه همه عمه جونا و عموجونا و بچه هاشون ، شام خونه عمو جون اسد دعوت بودیم .آخه تولد مهدی جون بود و مامان و باباش می خواستن یه جشن تولد خانوادگی براش بگیرن. بچه ها قبل از شام کلی با هم بازی و سر و صدا کردن و طبق معمول سر اسباب بازی یه کم با هم کل کل کردن و ما بزرگتر ها هم فقط به کاراشون می خندیدیم ، چون واقعاً خنده دار بود. مثلاً یه بار پارسا و محمد سر کامیون با هم کشمکش داشتند و هر دو تاشون در حال کشیدن کامیون بودن که یک دفعه کامیون بینوا به دو قسمت تقسیم شد و یکی دست پارسا و یکی دست محمد موند و من و مامان محمد کلی خندیدیم. خلاصه خونه از صدای بازی بچه ها و ح...
20 بهمن 1390

پارسا جونم مهمون داره

  دیشب پارسا یه مهمون کوچولو داشت. قرار بود الینا بیاد خونمون(دخمل دوست بابایی). از شب قبلش به پارسا گفته بودیم که فردا الینا می خواد بیاد خونمون. پارسا هم همش راه میرفت و می گفت : ایینا(الینا) ، عمو ، مامان ایینا ( مامان الینا ) میاد ایجا(اینجا) و با هر وسیله ای هم که می خواست بازی کنه سریع یاد الینا می افتاد و اول می گفت : ایینا بیاد بازی ( یعنی الینا بیاد بازی کنیم) خلاصه خیلی خوشحال بود و انتظار کشید. بعد از اینکه شام رو درست کردم (ماکارونی) با کمک پارسا سالاد رو آماده کردم. موقع درست کردن سالاد ،به طور اتفاقی دو تا خیار طوری کنار هم قرار گرفت که شبیه دوتا چشم شد (ا...
18 بهمن 1390

پارسا و بازی فکری جدیدش

  دیشب من و بابایی می خواستیم بریم بیرون ولی چون هوا برفی و سرد بود نمی تونستیم پارسا رو با خودمون ببریم واسه همین مامان ستاره (مامان باباجون) اومد خونمون تا پیش پارسا بمونه. من و بابایی بعد از اینکه کارمون رو رسیدیم و می خواستیم برگردیم خونه ، دلمون نیومد دست خالی بریم خونه و واسه یکی یدونه مون چیزی نخریم. واسه همین رفتیم مغازه بازی فکری فروشی و برای قند عسلمون یه بازی فکری که در مورد شناخت رنگها و اشکال بود خریدیم. وقتی رفتیم خونه و بازی رو به پارسا دادیم کلی ذوق کرد و سریع بازش کرد و مشغول بازی شد. اینجا پارسا با تمرکز کامل داره رنگ آبی رو میذاره سر جاش اینجا...
16 بهمن 1390

اولین برف امسال

وای خدای من اونقدر خوشحال و هیجان زده ام که نمی دونید............ آخه امشب اولین برف سال در ساری باریده شد الان سالهاست که ساری برف نمی باره.البته 3 سال پیش یه کمی برف بارید که انقدر با قطعی گاز و سرما مواجه بودیم که هیچی ازش نفهمیدیم. آخرین برفی که اینجا بارید و هیچ وقت از یادم نمیره 12 یا 13 سال پیش بود اون موقع من کلاس سوم راهنمایی بودم برف خیلی شدیدی باریده بود تقریباً نیم متری برف باریده بود( البته شاید برای بعضی شهرها نیم متر چیزی نباشه ولی واسه شمال که همیشه فقط بارون میاد خیلی زیاده). خلاصه به خاطر بارش برف مدسه هارو تعطیل کرده بودند و من هم رفتم تو کوچه و با بچه های کو...
14 بهمن 1390

پارسا و چتر خمیری

دیشب وقتی من و پارساجون و بابا مجتبی داشتیم با هم خمیر بازی می کردیم من برای پارسا یه چتر رنگی درست کردم و پارسا هم خیلی ازش خوشش اومد و ذوق کرده بود و همونجا بود که من به بابایی گفتم باید واسش یه چتر رنگی بخریم و بابایی هم گفت آره پارسا چتر نداره و اگه بخریم خیلی خوشش میاد. این ماجرا تموم شد تا اینکه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بارون خیلی خیلی شدیدی داره می باره .پنجره رو باز کردم و به پارسا گفتم: مامانی ببین چه بارونی داره میاد. پارسا از دیدن بارون ذوق زده شد و بدو بدو رفت سمت چتر خمیریش و گرفت بالای سرش و گفت "چَت ، بائون" ( چتر ، بارون) و کلی خندید و توی اتاق بدو بدو می ...
14 بهمن 1390

پارسا ، این روزها (1)

تو این سرمای زمستون آدم بعضی اوقات دلش واسه تابستون و کمتر لباس پوشیدن تنگ میشه.راستش رو بخواید خسته شدیم از بس تن یکی یدونه مون 50 تا لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون.آخرشم چه فایده ، بعد همه این لباس پوشیدنا سرماشم می خوره. قندک جون ما هم دلش واسه تابستون تنگ شده واسه همین لباس تابستونه شو پوشید. و همین باعث شد که حس پهلوونی بهش دست بده ، البته از نوع چوب پنبه اش .     نگفتم پهلوون پنبه ست.ایناها نگاش کنید ، زودی سردش شد و رفت زیر پتو. آخه خوشگله ، تو نه تپلی و نه بازو داری.تو رو چه به پهلوونی. ...
11 بهمن 1390

آخجون آخجون آخجون ، رفتیم دوباره تهرون

بالاخره بعد از 9 ماه ، من و پارسایی و بابایی رفتیم تهران خونه خاله جون اینا. آخرین باری که رفته بودیم خونشون اردیبهشت ماه بود ولی بعدش هربار که می خواستیم بریم به خاطر مشغله کاری بابا مجتبی نمیشد. تا اینکه این بار چون چند روزی تعطیل بود بابا مجتبی پیشنهاد داد بریم و ما هم از خدا خواسته قبول کردیم. وسایل رو جمع کردیم و شنبه ساعت 8:30 شب راه افتادیم سمت تهران. پارسا خیلی خیلی خوشحال بود .ما اصلاً باورمون نمیشد که انقدر جاده اونم توی شب بهش خوش بگذره .از شانس خوبمون از شهر شیرگاه به بعد یکسره برف می بارید. پارسا از شیشه بیرون رو نگاه می کرد و در تمام مسیر روی لبهاش خنده بود ،واقعاً درسته...
7 بهمن 1390

پارسا و نقاشی هاش

                    یکی از سرگرمی های مورد علاقه پارسا نقاشی کشیدنه ، به طوری که تمام روز وسایل نقاشیش وسط خونه پهن زمینه و همین که می خوام جمعشون کنم بدو بدو میاد و از دست من می گیره و میگه چشم چشم دو ابرو و دوباره مشغول نقاشی کشیدن میشه. ماژیک ، مداد رنگی ، مداد شمعی و بعضی وقتا هم خودکار به همراه یک دفتر ،ابزار نقاشی کشیدناشن. رنگ انگشتی هم یکی دیگه از لوازمشه که فقط روی در کابینت ها ازشون استفاده می کنه و آثار هنری خلق می کنه. پارسا به نقاشی از خیلی وقت پیش علاقه داشت ولی الان یک ماهی میشه که...
1 بهمن 1390
1